رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 آذر- عمر دوباره

سلام عزیز دلم گل مامان امروز  تصمیم داشتیم بعد از 40 روز بریم اراک...صبحش خاله مهسا و افسانه جون و عمو مسعود اس ام اس دادن که اراک داره برف میاد..اونجا چطور؟؟گفتم اینجا خبری نیست...خلاصه گفتن زنجیر چرخ حتما بردارید... ما هم زنگ زدیم 110 و اونم ی شماره بهمون داد تا از اخبار جاده ها اطلاع پیدا کنیم که گفتند مشکلی نیست و... ساعت 3 راه افتادیم...هوا عالی بود نه بارندگی و نه... 2 ساعته رسیدیم به سلفچگان...که کم کم برف شروع شد... اینجا هم نزدیک سلفچگانه و ایستادیم تا بابا استراحت کنه...اینجا بود که برف کم کم شروع به بارش کرد...ساعت عکسو ببین ساعت 5 ا... بعد رفتیم جلو تا اینکه از اتوبان ساوه خ...
30 آذر 1392

27 آذر - بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟

سلام میوه بهشتیم پسر گلم اینروزا تو با سوالات پوستمونو عملا کندی... رادین:ماما چیا آقا هه (تو کارتونش) غذا نمیخوره؟ مامان:خب سیره رادین:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان:حتما قبلا غذاشو خورده.. رادن:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان:گرسنش بوده خورده دیگه... رادین:بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ مامان: نمیدونم رادین:ناراحت میشه و با بغض میگه چیا(چرا) میگی نمیدونم... مامان: پسرم همه سوالات همین حالتو داره و من درمونده شدم از پاسخگویی به جنابعالی... بابا خیلی بانمکه...وقتی سوالات به انتهاش میرسه و همش میگی بَیــــــــــــــــــا چـــــی؟؟؟ بابا میگه ب...
27 آذر 1392

20 آذر--- رادین ِ کَـــــــــــــــــلَــــــــــــــــــــک

سلام نفسم...همه کس و کارم پسرم اینروزا تو درست دست میذاری رو نقطه ضعف من و از این موضوع به نفع خودت استفاده میکنی... دو تا موضوع یکی خوردنته و یکی جیش کردنته... چند شب موقع خواب وقتی که من خواب خواب بودم (البته اوایل شب) منو بیدار میکردی که مامان بریم عسل بخوریم کباب بخوریم ...من گرسنمه... و بالاخره با هم میرفتیم آشپزخونه و بهت ی چیزی که باب میلت بود میدادم تا بخوری... و اوایل واقعا که گرسنت میشد میگفتی و درست میخوردی و بعد میخوابیدی... یا اینکه گاهی میگفتی جیش دارم...من با سرعت برق از جام بلند میشدم و سریع میبردمت دستشویی... اما خب چند روزه که دیگه کلک میزنی به منو بابا... شبهایی که خوابت نم...
20 آذر 1392

16 مهر- یکسال دیگر هم گذشت....

سلام نفسم امروز سالگرد فوت بابا رضاست... بابای مهربون من.... بابایی که من را در کودکی تنها گذاشت و رفت.... رادینم سر خاک بابابزرگش.... سلام بابا رفتي از كنارم و هيچ نگفتي رفتي و مرا با خاطراتت تنها گذاشتي رفتي ؟؟؟ بي هيچ خداحافظي ؟؟؟ بابا كودكيم بدون تو سپري شد وجوانيم بدون تو رخت بر بست و تو در آسمان خيالم پرسه مي زدي 9 ساله بودم  كه تو ديگر نبودي نبودي بغلم كني و من بگويم بابا... رفتي و دست نوازشت را نچشيدم رفتي انگار كه هيچ گاه نبودي نبودي كه صدايت كنم بابا ... نبودي تا من برايت ناز كنم نبودي كه قهرم را ببيني...
19 آذر 1392

14 آذر- اولین برف

سلام گلپسرم بالاخره اولین برف هم بارید... و تو که سال گذشته خیلی کوچولو بودی و زیاد مفهوم برف را نمفهمیدی... امسال با دیدن برف کلــــــــــــــــــی ذوق کردی... واسه همینم بردمت بیرون تا برفو از نزدیک ببینی... اما واقعا هوا سرد بود و سریع برگشتیم خونه.... تو راه خوابت برد.... اما تا گذاشتمت تو تختت بیدار شدی... شاد و سرحال.. انگار نه انگار که فقط 5 دقیقه خوابیدی... داشتم کاپشنتو در میاوردم که جوراباتو نشونم دادی و گفتی جورابامم در بیار... اما شلوارم را نمیخواد در بیاری باهاش راحتم... دارد برف می آید... در گوش دانه های برف نام تو را زم...
19 آذر 1392

13 آذر- بزن قدش

سلام عشقم،نفسم اول از همه اینو بگم که تمام مطالب این پستو تایپ کرده بودم و آماده ارسال بود ی لحظه رفتم تو آشپزخونه تا آمدم دیدم تو لپ تاپو خاموش کردی... اینقدرررررررررر عصبانی شدم که نگو.... تو هم که فهمیدی از دست تو ناراحتم معذرت خواهی کردی... اما خب با این سرعت کند اینترنت...واقعا اعصابمونو بهم میریزه...دیگه... خلاصه پسرم این عکسو ببین چقد قشنگه... دست تو و بابایی.. دیشب داشتی به خیال خودت با یسنا تلفنی صحبت میکردی... کلی حرف زدی ...گاهی اوقت میگفتی ااا چرا گوشیو بر نمیداره... ااا چرا اشغاله.... خلاصه بابا سریع دوربینو آورد تا ازت فیلم بگیره... اما تا بابا را دیدی ...
13 آذر 1392

7 آذر- قهر نكن عشق من، قهر تو آتيشمه

سلام نفسم ساعت 8:30 شب رادین در حال تماشای فیلمهای خودش در لپ تاپ بغل بابایی خوابش برد.... ساعت 11 شب رادینم بدو بدو از تختخوابش پایین اومد از کنار بابا رد شد و بدو بدو با شادی اومد طرف من.. یکهو چشمش به من افتاد که پای لپ تاپ بودم... بغض کرد و رفت کنار دیوار.... ریز ریز غُر میزد... رفتم کنارش....قربون صدقه اش رفتم.... رادینم آب میخوایی؟ رادین:نـــــــــــــــه . . . یکهو با قهر رفت طرف تختخوابش...بغلش کردم که یکهو گریه کرد.... گفت شمارا دوست ندارم....شما را نمیخوام... گفتم بابا را چی ؟میخوایی؟ رادین:نــــــــــــه... از بغلم بیرون اومد ...
8 آذر 1392

5 آذر- هنرهای مامی جون برای رادینی

سلام نفس طلاااااااا  گلم امروز عکس وسایلی را که مامی زحمت کشیدن و برات بافتن را بذارم... البته تمومشون اینجا نبود تا عکساشونو بندازم... بعضی هاشون اراکن... وای که چه دردسری داشتیم سر ماشینها و چراغ راهنمایی این سویشرت و شلوار... نمیذاشتی مامی بدوزشون میگفتی میخوام باهاشون بازی کنم... واقعا دستتون درد نکنه مامی مهربون...ایشاا... رادین بزر...
5 آذر 1392
1